87/4/15
10:12 صبح

* شبهای تک ستاره *

بدست فاضل در دسته سلوک قلم

 

یه بار فکر نکنی که تازگی هاست می خوام این مطلب رو بنویسم ها، نه! خیلی وقته، ولی حس نوشتنش نبود. آخه مگه میشه یه دنیا احساس رو توی یه نصفه کاغذ جا داد؟ بهتر که بپردازم به اصل مطلب. سرآغاز  داستان بر می گرده به نهم شهریور 86، وقتی که دست پدر و مادر رو بوسیدم و عکسِ چشمان پر از اشک مادر عزیزم رو توی قلبم قاب گرفتم و از اونا جدا شدم تا همراه تعداد دیگری از  دانش آموزان به سمت ایرباس سیصدی بروم که مقصدش جده بود.

آره! قصه ی رفتن، تا برای رسیدن به وصال محبوب، قصه ی رسیدن تا برای دیدن جمال محجوب و قصه ی عشق و عشق بازی و ...

 نمی دانم تا به حال توفیق رفیقت شده  و به آن سرزمین قدم گذاشته ای یا نه؟ولی می دونی که وقتی برای اولین بار چشمها به قبة الخضرا می افته چه حالی داره؟ می دونی برای همیشه حسرت اولین نگاهت به دلت می مونه؟ می دونی برای اولین بار قدم گذاشتن توی بقیع و دیدن اون همه مظلومیت و غربت چه حالی داره؟ می دونی وقتی که به دنبال یک محبوب باشی و اون حتی یک نشونی کوچیک از خودش نداشته باشه تا بری کنار قبرش و باهاش درد و دل کنی یعنی چی ؟

تا به حال بوی مدینه رو استشمام کردی؟

بگذار تا بگذریم.

" روزها با سوزها همراه می شود " و ناخواسته، نِم نِمک روز فراق از وصال پاکان دین می رسد و تو باید لباس سراسر سپید احرام را بپوشی تا با گفتن لبیک اللهم لبیک وارد حریم الهی شوی...

اینجا مکه است و پس از اندک مدتی وارد مسجدالحرام می شوی …

باورت نمی شه که تو وارد حرم امن الهی شده ای اما قدرتی تو رابه سمت خود جذب می کند و تو بی اختیار رو به جلو می روی و ستون های مسجد یکی پس از دیگری به کناری می روند و…

و تو ...

و تو می بینی آنچیزی را که سالهاست به سمت آن، پیشانی خود را به خاک می گذاشتی....

خونه ی خدا فکر می کنی چه رنگیه؟ نه! اشتباه نکن، اینقدر خوشگله که هیچ وقت دلت نمی خواد ازش چشم برداری، نور علی نور.

می دونی چرا عنوان این مطلب رو گذاشتم " شب های تک ستاره " ؟ جوابشو نمی گم ولی اگر یه روز رفتی اونجا، یه شبی بالای سرت یه نگاهی بیانداز…

چی می بینی؟ ( شاید یه ستاره که...)